شعرهایی زیبا و جذاب در مورد طلوع خورشید
شعر در مورد طلوع آفتاب,شعر نو در مورد طلوع خورشید,شعر در مورد غروب خورشید,شعر زیبا در مورد غروب خورشید,شعر نو در مورد غروب خورشید,شعر درباره غروب خورشید,شعر زیبا در مورد طلوع خورشید,شعری درباره غروب خورشید,شعری زیبا در مورد طلوع خورشید,شعری در مورد غروب و طلوع خورشید,شعری در مورد غروب آفتاب,شعر در باره غروب آفتاب,شعر درباره طلوع آفتاب,شعر درمورد طلوع افتاب,شعری درباره طلوع آفتاب,شعر درمورد طلوع خورشید,شعر نو درمورد غروب آفتاب,شعر نو درباره غروب خورشید,شعر زیبا در مورد غروب آفتاب,شعر زیبا درباره غروب خورشید,شعر زیبا درباره طلوع خورشید,شعر نو درباره غروب افتاب,شعر درباره طلوع خورشید,شعر درباره ی طلوع خورشید,شعری درباره طلوع خورشید,شعر در وصف طلوع خورشید,شعری در وصف طلوع خورشید,شعر در وصف غروب خورشید,شعر در وصف طلوع آفتاب,شعر در وصف غروب افتاب,شعری در وصف غروب آفتاب,شعر طلوع خورشید,شعر طلوع خورشید,شعر درباره طلوع خورشید,شعر نو طلوع خورشید,شعر برای طلوع خورشید,شعری برای طلوع خورشید
تو مشرقی تر از آفاق سرخ لَم یَزَلی
طلوع عاطـفه بر شانه های هر غزلی
شروع دلنشین من طلوع کن که بشکند
بلور اشک ها و خاطرات بی بهای من
دیده ی من مُبَلغِ طلوعِ با شکوهِ تو
مژده رسید تشرُفِ حلولِ ماهِ رویِ تو
روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره، از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز
جز سایه ای نماند ز من با طلوع عشق
آن نیز با غروب تو نا چیز می شود
ز جان من که در چاه غروب تلخ هجرانت
طلوع سینه ی چاک گریبانت چه میخواهد
آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!
هر بار که می پرسی، چقدر؟!
با خودم فکر می کنم؛
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد؟!
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست میدهد؟!
ابرها چه می دانند
چند قطره باریده اند؟!
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است؟!
و من،
چطور بگویم که،
چقدر دوستت دارم
با قصه های روشن باران طلوع صبح
در من سرود عشق تو آغاز می شود
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یادآور صبح خیال انگیز دریاست
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
نمی دانم
می آمدی یا می رفتی
فقط چیزی در قلبم فرو ریخت
نمی دانم
می آمدی یا می رفتی
عبورت، حضوری ماندگار بود
خورشید از پشت
پلکهایت درخشید
و در ادامه ی راهم
طلوع کردی!
آفتاب را
دوختهای به لبهایت!
آدم دوست دارد هر روز خورشیدش
از لبهای تو طلوع کند..
برای صبح شدن
نه به خورشید نیاز است
نه خنده های باد؛
چشم هایت را که باز کنی،
موهایت که پریشان بشود،
زندگی
عاشقانه طلوع خواهد کرد…!
آفتاب را
پشت دروازه ی شب
منتظر نشانده ام
و طلوع را
به دیداری عاشقانه دعوت کرده ام
در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد …
با طلوع نام تو
روی حرفِ “سینِ” سر خوشانه اش
شاد مانه، یک ترانه، سبز می شود.
آن ترانه را جویبارِ روشنی، روانه می کند
-زیرِ پای بوته های چای
نام تو “شمال” را زنانه می کند.
گل قشنگم
شیرین نیستی
ولی من
صخره های شب را
آنقدر می تراشم
تا خورشیدم طلوع کند
و تو
در آغوشم بخندی.
یادم نیست
طلوع اوّلین گل سرخ بود
یا غروب آخرین نرگس زرد ؟!
که پروانه ها
تو را در من سرودند
رسیدهام به تو
اما هنوز دلتنگاَم!
انگار به اشتباه،
جای طلوع
در غروبِ چشمهایت
فرود آمده باشم!
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مائیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی
مثل کودکی که با بی اعتنایی به سیبی نگاه می کند
به آسمان خیره مانده ام
آسمانی که بین طلوع و غروبش
حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد
آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است
و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه
میگفتی: دنیا کوچک است
تا آنجا که
شمال و جنوب لای ِ انگشتانت محو می شوند !! …
و خورشید میتواند
از چشمی طلوع کند و درچشم ِ دیگرت غروب !! …
تو آمدی
و گرمی حضوری خورشید وار را
بر طلوع آرزوهایم هک کردی
نامت را در شبی تار بر زبان میآورم
ستارگان
برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مبهم
میخسبند
صبح که
شعرم بیدار میشود
میبینم بسترم سرشاراز
گُلِ عشقِ توست و
عشق تو آفتاب است
آنگاه که
درونم طلوع میکنی و
میبینمت
روز
لبخند توست
که طلوع مى کند
اگر می دانستم که صبح من
از نگاه تو شروع می شود
می گفتم زودتر بیا
کمی زودتر طلوع کن
اگر فقط چند لحظه زودتر نگاهم می کردی
جهانم شب نمی شد
هنگامی که دستان مهربانش
را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
خورشید برای من
ساعت هفت غروب طلوع می کند
آن هم از پشت میز یک کافه
یعنی وقتی تو را می بینم
هنگامی که مردم
تکه یخی بر روی خاکم بگذارید
هر روزه بعد از طلوع آفتاب
تا با آب شدنش روی خاکم
گمان کنم
کسی که من به یادش بودم
به یادم گریه می کند
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب
که فخر بر سر خورشید آسمان دارد
گفتم که نور چشمه خورشید از کجاست
گفت از طلوع طلعت عاشق گداز من
خورشید در مقدمه شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب
تا کمین ذره ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
خندید خورشید فلک چون سرخ گل در بوستان
از خنده آن سرخ گل آفاق را خندان نگر
دمید صبح مبارک طلوع، ساقی، خیز
به دلخوشی می صافی به جام روشن ریز
چو مهر می کند از مشرق پیاله طلوع
شود منور از انوار او جهان مجموع
جهان پیر چو روشن شد از فروغ قدح
چه باک، اگر نکند آفتاب چرخ طلوع؟
جز عارض سیمین تو بر طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از مو
هزار نجم همایون طلوع گشته بلند
ولی یکیست که خورشید وش نمایان است
ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری
بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
داد عیش از ربیع بستانم
به طلوع مه محرم خم
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
در طلوع مهر بی عرض تبسم نیست صبح
هر که گردد خاک راهت میکند پیدا نمک
در هوای حتم مقصد سرنگون تاز است مو
تا طلوع صبح پیری نیست بی شبگیر شرم
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
گر می روشن کند از مشرق مینا طلوع
صبح شنبه می توان کردن شب آدینه را
صائب آن فیضی که مخموران نیابند از شراب
در طلوع نشأه تریاک می بینیم ما
ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
در سینه های تنگ بود آه بیشتر
یوسف کند طلوع ازین چاه بیشتر
صبح قیامت از دهن خم کند طلوع
چون برلب آورد کف مستی شراب عشق
طلوع صبح جمالش فروغ آفاق است
بساط مجلس عیدش نشاط دوران است
فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را
که آفتاب قسم می خورد به صبح جبینش
مگر از سیاه روزی تو مرا نجات بخشی
که طلوع صبح روشن ز سواد شام داری
ز تقریری که واعظ می کند بر عرشه منبر
طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری
به کمی چو ذره هایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
به هر صبوح درآیم به کوری کوران
برای کور طلوع و غروب نگذارم
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد
ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی
که از او رسد شرارت به کواکب معانی
زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید
به روز روشن بدهد صفات ستاری
یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع
من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش
آنکو شناخت گردش خورشید و ماه را
جوید برای خفتن خود خوابگاه را
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
مرا ز پست و بلند سپهر باکی نیست
به یک قرار بود مهر در طلوع و افول
هر که بپرسدت که چون مهر طلوع می کند
جام صبوح خورده از خانه برآ که همچنین
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را تغییر
طالع چون کنم این اختر بد روز را
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
جسارت